اشعار پدرام پاک آیین

  • متولد:

جاده‌ها نمی‌گذارند / پدرام پاک آیین



شعری برای مالك اشتر

نامه را بگیر مالك
چشم‌ها در انتظارند
زود می‌رسی اگرچند
جاده‌ها نمی‌گذارند
 
كوفه كوفه از عبایم
خستگی تكاندی امشب
بوی غربت مرا داشت
نامه‌ای كه خواندی امشب
 
شهری از غریب مالك!
مانده بی‌نصیب مالك!
تا به كی سخن نگویم
از غم، از فریب، مالك!
 
لحظه‌های هجرت تو
مانده در ادامه من
ای نگاه مهربانت
در خطوط نامه من
 
بر نهالی از گلویم
میوه‌های كال گریه‌ست
 ای شكوه بغض! بشكن
لحظه محال گریه‌ست

***
آتشی آویخت از رعد نگاهت ناگهان
ماه را دزدید لبخند سیاهت ناگهان

آن كمین سبز، آن افعی كه در نام تو بود
خنده زد بر شانه بی‌تكیه‌گاهت ناگهان

ای نگاه بی‌جهان! ای روبه‌روی گم‌شده
یك جهان آیینه ابری شد ز آهت ناگهان

كفش‌هایت رد پا شد، گام‌هایت راه شد
ایستادی تا به پایان برد راهت ناگهان

دوش كشكول تو كشتی بود بر دریای خون
بیخ و بن بركند صبح از خانقاهت ناگهان

از عدم جوشید اندوه قدح‌فرسای تو
با زوال آمیخت شوق گاه‌گاهت ناگهان
2266 0